فکر کنم باید یک بار برای همیشه تکلیف خودم با ناراحتیهام از گذشته رو حل کنم.
مثلا یک صحنهای بود ۵ سال پیش یک آدمی داشت با من حرفهایی میزد که توی روزمرهی همیشگیمون هم آثاری ازش پیدا میشد.
این سوال یه مدتیه آزارم میده که چرا اون روز توی اون شرایط زدم زیر گریه و چرا بعد از اون کلا همه چیز طور دیگهای شد.
یک مدت طولانیای هست که دارم سعی میکنم یادم بیاد جرییات همه چیزو. جزییات همه چیز شامل حسهای من، حسهای اون و همهی شرایط دیگهای اون زمان میشه.
خب نمیشه با دیتیل خوب همه چیز رو به یاد بیارم ولی... یک پترنی توی همه تصمیمهای بزرگ و غیر منطقی خودم میبینم که اینم تا اونجایی که یادم اومد توی همین قالب بود:
نا امید شده بودم. از آیندههایی که مد نظرم بودن و تایید میکردمشون ناامید شدم.
خیلی وقتا که برمیگردم به قدیم و میبینم مشکل این بوده، خودم رو زیاد نمیتونم سرزنش کنم. آیا تو خبر داری که اگر ناامید نمیشدم چی میشد؟
الان تنها چیزی که میدونم بدیهای تصمیم به ظاهر لحظهای ولی احساسیایام هست. اما بدیهای نگرفتن تصمیمه رو هیچکس نمیتونه پیشبینی کنه...
وقتی محیط کارم رو عوض کردم هم ناامید شده بودم. آدمهای دنیا این ناامیدی رو خیلی راحت درک میکنن در حالی که رابطهی من و برادرم خیلی قویتر شده بود توی سالهای اخیر... اما قضیه اینه که نه میشه منطقی گفت که اشتباه بوده و نه میشه گفت که خیلی اشتباه و غیر منطقی بوده...
تنها کاری که میشه کرد اینه که غصهی همه آدمهایی که توی این پروسههای من درد کشیدن رو بخورم.
چون مهمترین چیزی که فهمیدم این بود که اگر من مقابل آدمی بودم که از یک سری جمله نسبتا قابل پیشبینی خودم شروع میکرد ۵ دقیقه گریه کردن و هیچوقت هم درست توضیح نمیداد که چی شد و بزرگترین رابطه زندگیم با همین یک جملم تموم میشد، چطوری میتونم بعدش زنده بمونم اصلا...
ناراحت میشم وقتی به بد بودن دنیا کانتریبیوت کردم با رفتارهای احساسی و بیخودم. مدتهاست که احساساتم رو بعد از این رفتارا کم کردم.
برچسب : نویسنده : malghame1 بازدید : 113